باورنموده ام
بگذشته ازتمامی عمرم کنون زیاد
بگذشته دورکودکی وبی خیالیم
بگذشت دورخوب جوانی مثال باد
باورنموده ام
پیرم کنون به آخرخطم رسیده ام
اسفندزندگی رسیده وخیری ندیده ام
هشتادسال عمرگذرکرده با خوبی وبدی
گه آسمان زندگیم ابروگاه صاف
گه شادوگه غمین گهی عاشق گهی فکار
گه گاه خنده برلب وگه گاه اشگبار
بیرون زحدبرایم شب هاوروزها
چون بادآمدورفتند بی شمار
هرروزمهرسر به درآوردوصبح شد
بعدازدمی غروب شدورفت درغبار
خوردیم وراه برفتیم وکاروکار
تکرارشدبه روزوبه شبهابرایمان
این سان گذشت روزوشب مابه روزگار
یاران خوب من.....من خسته ام زبودن
من خسته ام زهستی وتکرارزندگی
من خسته ام زچنگ خداوندوبندگی
باورنمی کنم
درسالیان زندگی رازگونه ام
من عاشقانه سرنموده وخوشحال بوده ام
باور نمی کنم..........درعمرطی شده برمن
خودبوده ام ویاکه درکف نیروی دیگری
بازی نموده ام واوست خداوندوسروری
اما.....به گفته یاران ودوستان........باور نمی کنم.....که عشاق پیرمی شوند
شایدلباس نو......بعدازگذشت زمانهای بیشمار......بس مندرس وکهنه واکبیر میشوند
اما.....انسان واقعی
باروح پرلطافت وعشقش به زندگی
درطول پرفتوت عمردراز خویش
ازقیدتن رهاوجهانگیر میشوند
پس مهربان من.....برمن بگوی آیا
تکرارزندگی به توهم خستگی دهد
یاعاشقی وعشق به توزندگی دهد
باور تومی کنی ویاکه باورنمی کنی............برمن بگوی....بامن بگوی
دوستتان دارم محسن فربخش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر