۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

فضائی دیگر

عزیز من اینجا، دراین ضیافت کفتارها ولاشخورها وبااین جماعت قوادان ودلقکان، که شاعران ونویسندگان رامیدزندوخفه میکنند وجنازه آنهارا کنارخیابان می اندازند،شعر نه تنها گاهی، بلکه بایدهمیشه بوی باروت بدهد.اینک اینجا،هر شاعری که گرفتار خال لب دوست باشد ویابخاطر چشم بیمار لکاته ای، بیمارشود، متشاعر بی غیرتی بیش نیست


شعری از حمید رضا رحیمی

... چه عیبی دارد که گاه شعر
پتوی گرمی بشود

وقتی که برف
به روی برهنه ای

شمشیر کشیده است؟
***
چه عیبی دارد که گاه شعر

تکه نانی بشود
وقتی که شیشه ی پنجره

از گرسنگی
ترک می خورد؟

یا چشمه ای زلال
وقتی که زبان در دهان

چون تکدرختی در کویر
خشک شده است،

و یا نوشداروئی
آنگاه که نیمی از جهان

در انواع مرگ
دست و پا می زند؟

***
راستی،

چه عیبی دارد که گاه
موسیقی ِ شعر

صدای میخ و چکش باشد
وقتی که عشق

چیزی بمن تعارف می کند
تا با آن پنجره ای بسازم

و از آن
به هرچه زشت و زیباست،

نگاه کنم؟
بگذار در شعر اصلا ً

گاهی هم

بوی باروت بپیچد،
حیف است که عمر،همیشه

به همنشینی ِ واژگان ِ شفاف بگذرد ...





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر