ازمحسن فربخش چشم سخن گو
به من گفتی
به چشمانم نظرافکن
به بینی رازپنهانم
درون چشم گریانم
به توگفتم
تودرچشمان حیرانم
نه بینی رازپنهانم
که رازم آتشی افکنده براین جسم وبرجانم
ولی اکنون نه ازچشمم!!!!!
غم پنهان خودراازدرون سینه میگویم
توای همراز دیرینم
کمک کن تارهاگرددزغم این جان مسکینم
به دنیاآمدم ازحاصل عشق پدربامادرخوبم
رهاگشتم زبطن مادری زیباومحبوبم
نمیدانم چرابایدبه دنیاپای بگذارم
دورنگی هابه بینم شادی وغم روزوشب تازندبرجانم
پس ازشادی وغم ناگاه گردد مرگ تاوانم
دورنگیهای دنیاراتحمل کرده ام اما دورنگی ازتوای یارم تحمل بیش نتوانم
توآرام وقرارم بودی وهرگز ندانستم
زبانت بامن ودل هدیه کردی بررقیب من توبااین بیوفایی برده ای ازدل شکیب من
دوچشمانت نمایان کرده رازعشق پنهانت ولی رازدل محسن نشدهرگز نمایانت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر