بازکن پنجره ی غربت را
تادوتایی باهم
درپس جنگل وکوه ودریا
جستجوگرباشیم
شایداندرافق سرخ غروب
یاکه درروشنی ی صبح امید
چشم برخاک وطن بازشود جان ماسوی وی آماده ی پروازشود
درکف غربت بیرحم دلم پرخون است گیج وماتم زده ماننددل مجنون است
نه کسی حال مرامی پرسد
نه کسی دست مرا می گیرد
خانه ام سردوسیاه
شب من چون یلدا
روزمن شب شودوغم به دلم چنگ زند
بردوگوشم گویا
مطرب زاردلم سازبدآهنگ زند
درشبی بی پایان
یادازدوره ی کودکیم آمدوباز
شادوسرحال دوان درپی توپی رنگین
می دویدیم به دورازگذرعمروزمان
کوچه ی خانه ی ما
سفت وپرخاک به زیرقدم همسالان
دوره ی کودکیم رفت جوانی آمد شادوسرمست گذرکردن آنی آمد
دست دردست پری پیکرزیبارویی عاشق ومست وغزلخوان جهت دلجویی
حیف وصددادگذرکردچوباد دوره ی کودکی وشورجوانی ازیاد
ازوطن رانده ودرغربت ناخواسته ای آمده ایم
سرزمینی که درآن
ماغریبیم ونگون بخت همه گم شده ایم
دارم امیددگرباربه بینم آن روز
وطن آبادشود
ستم وزورگریزان گردد
دیوبیرون رودومیهنم آزادشود
ماهمه سوی وطن واله وشادان برویم
چون رسیدیم به ایران عزیز
خاک زیباش چودیدیم برآن بوسه زنیم
محسن ای کاش برآورده شودایده ی تو نورباران شودازخاک وطن دیده ی تو
زنده ام من به امید آن روز به امیدآن روز به امیدآنروز
بادرودفراوان همسفرشمادرغربت محسن
فربخش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر