۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

غزل
اسماعیل خویی
‎غزل
اسماعیل خویی

زین گونه ام که جان و دل آغشته ی غم است،
بسیارها که گفته ام از غم بسی کم است.
ما راست تیشه ناخنِ ما، وین درخت را
دیری ست ریشه در جگرِ سنگ محکم است.
با دیوِ غم نبرد به هر هفت خوانِ عمر
از چون منی مخواه:که این کارِ رستم است.
غم همدم ات شود، چو ببینی که شیخکی
شاه و خدای و راهبرِ کشورِ جم است.
گو یادِ من کسی نکند،تا مرا، مُدام،
غم، سایه وار،همره وهمراز و همدم است.
تنها نمی گذاردم این سایه ی سیاه،
تا آن زمان که باز دمی م از پیِ دم است.
حرفی نسیم گفته ز داغِ دل ام بدو:
گر گونه های لاله تر از اشکِ شبنم است.
از هر غمِ بزرگ خورم زخمِ تازه ای:
غم های خُرد،لیک، مرا همچو مرهم است.
دریای عشق نیز نشُست ونشویدم:
زین گونه ام که جان و دل آغشته ی غم است.
تا از کلامِ خود نزدایم غبارِ غم،
روشن ترین سروده ی من باز مُبهم است.
زآن تلخ وش بنوش و مکن رو تُرش ،منا!
زیرا که نوشداروی غم خود همین سم است.
نهم دیماه1392،
بیدرکجای لندن
 عکس از دوست هنرمندم، تیمور پور جان‎
زین گونه ام که جان و دل آغشته ی غم است،
 بسیارها که گفته ام از غم بسی کم است....
ما راست تیشه ناخنِ ما، وین درخت را
دیری ست ریشه در جگرِ سنگ محکم است.
با دیوِ غم نبرد به هر هفت خوانِ عمر
از چون منی مخواه:که این کارِ رستم است.
غم همدم ات شود، چو ببینی که شیخکی
شاه و خدای و راهبرِ کشورِ جم است.
گو یادِ من کسی نکند،تا مرا، مُدام،
غم، سایه وار،همره وهمراز و همدم است.
تنها نمی گذاردم این سایه ی سیاه،
تا آن زمان که باز دمی م از پیِ دم است.
حرفی نسیم گفته ز داغِ دل ام بدو:
گر گونه های لاله تر از اشکِ شبنم است.
از هر غمِ بزرگ خورم زخمِ تازه ای:
غم های خُرد،لیک، مرا همچو مرهم است.
دریای عشق نیز نشُست ونشویدم:
زین گونه ام که جان و دل آغشته ی غم است.
تا از کلامِ خود نزدایم غبارِ غم،
روشن ترین سروده ی من باز مُبهم است.
زآن تلخ وش بنوش و مکن رو تُرش ،منا!
زیرا که نوشداروی غم خود همین سم است.
نهم دیماه1392،
بیدرکجای لندن
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر