۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

اگر دیدی سحرگاهان زغرب آمد برون خورشید !
اگر یک مرده ایی را زنده از گوری برون آرید !
اگر دیدی به صحرا گاوی ناگه یک شتر زائید !
تو هم ای زاهد آنروز از خدا و دین و ایمانت بگو با من
اگر قانون و حکم جاذبه از ریشه باطل شد !...
و یا اینکه زمین از گردشش یک لحظه غافل شد !
اگر از جمع "یک" با "یک" جوابی جز " دو" حاصل شد !
تو هم ای زاهد آنروز از خدا و دین و ایمانت بگو با من
اگر گرگی به دریا گشت و ماهی در هوا پر زد !
اگر دیدی ز قانون طبیعت یک خطا سر زد
اگر جز با خرد کس تکیه بر دنیای باور زد
تو هم ای زاهد آنروز از خدا و دین و ایمانت بگو با من
اگر با صد دعایت پیر رنجوری جوان گردید !
اگر کوری به ناگه دیده بگشود و جهانی دید !
اگر سنگی ز سنگی با نمازت جا بجا گردید !
تو هم ای زاهد آنروز از خدا و دین و ایمانت بگو با من
اگر دیگر نبیند عاشقی مرگ وصالش را
سر داری نبیند مادری هرگز جوانش را
اگر آسان نگیرند از جوان جان عزیزش را
تو هم ای زاهد آنروز از خدا و دین و ایمانت بگو با من
اگر خو نریزی با نام خدا پایان رسد یک روز
اگر مهرو خرد بر جنگ و ویرانی شود پیروز
اگر نامی زعشق از دفترت آید برون آنروز
تو هم ای زاهد آنروز از خدا و دین و ایمانت بگو با من
اگر روزی خدایت ظلم را از گیتی برگیرد !
و عشق در جای نفرتها به دلها آشیان گیرد !
اگر روزی جهان را مهر انسانی فرا گیرد !
تو هم ای زاهد آنروز از خدا و دین و ایمانت بگو با من

ولی تا که خدا خلقی زفکر آدم خاکی است
پیام و دفترش نقشی زآئین های نا پاکی است
هر آنچه گویی از اندیشه های واهی ات حاکی است......
پس تو ای زاهد خموشی گیر و از ایمان و از دینت مگو با من
بابک اسحاقی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر