۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

دست‌نوشته محمدحسن یوسف پور به مناسبت روزجهانى حقوق بشر
«من سالها پیش مرده بودم و خود نمى دانستم.»
***********
در آستانه روز جهانی حقوق بشر، محمدحسن یوسف پور، زندانی بند ۳۵۰ زندان اوین،مطلبی تحت عنوان«قبل از اعدام» نوشته و در پایان این روایت داستان گونه آورده است «من سالها پیش مرده بودم و خود نمى دانستم.»
دست‌نوشته محمدحسن یوسف پور به مناسبت روزجهانى حقوق بشر
در آستانه روز جهانی حقوق بشر، محمدحسن یوسف پور، زندانی بند ۳۵۰ زندان اوین،مطلبی تحت عنوان«قبل از اعدام» ن...وشته و در پایان این روایت داستان گونه آورده است «من سالها پیش مرده بودم و خود نمى دانستم.»
به گزارش سایت جرس، متن این دست‌نوشته به شرح زیر است:
” تقدیم به دوستانم درکمپین ١١ اسفند و سناتورهاى پارلمان کانادا، انگلستان و هلند که طى امضاء نامه اى خواستار آزادى ما شدند” (کشور ناکجا آباد – سال ۲۰۱۵ میلادى)
من زندانى سیاسى شماره ۹۰۱۲۰ هستم. یعنى در مدت ٣ سالى که در زندان سیاسى درحال گذراندن دوران محکومیت‌ام هستم همه مرا ۹۰۱۲۰ صدا مى کنند. از کودکى تا به حال که ۴۵ سال دارم، اتفاق‌ها در زمان‌هاى خودشان رخ داده اند، نه زمانى که من مى خواستم رخ بدهند. در یک صبح زمستانى، دوستم صدایم کرد و گفت نگهبان زندان با تو کار دارد. عجیب بود. قرار نبود بیمارستان یا بهدارى بروم. بلند شدم. لباس پوشیدم. آبى به صورتم زدم و به طرف نگهبانى رفتم. نگهبان گفت: حکم ات آمده و آن را به من داد. خواندم. نوشته بود: زندانى شماره ۹۰۱۲۰، چون پایش را از گلیمش درازتر کرده است طى این حکم به اعدام محکوم مى شود.
****
خبر به سرعت در زندان پیچید. گیج شده بودم. برخى ابراز تاسف کردند. برخى سکوت کردند و بعضى هم تبریک گفتند. حالا همه در تکاپوى اجراى مراسم اعدام بودند، که زمان آن یک هفته بعد یعنى ۴ فوریه بود. روز تولدم، همه مى خواستند مراسم با شکوه برگزار شود. شوک شده بودم باورم نشده بود.
به اتاقم بازگشتم. هم اتاقى‌ام گفت خودم براى مراسم موهایت را اصلاح مى کنم. تشکر کردم. دوستى دست روى شانه ام گذاشت، چانه اش را خاراند و گفت: متاسفم، نمى دانم چه بگویم. این حکم ناعادلانه است و رفت. ازاتاق بیرون زدم، یکى مرا در راهرو دید و گفت: به نظرمن موسیقى هم براى مراسم باید پخش شود. کاش قطعه اولیس اثر کورساکف را داشتیم یا زیگفرید اثر واگنر را. دیگرى در حالى که از حمام بیرون آمده بود، گفت: حالا که موسیقى نداریم با گیتارخودم یک قطعه موسیقى اجرا مى کنم. به هواخورى کوچک زندان رفتم. جایى که قرار بود اعدام شوم. دوستانم دور هم جمع شده بودند و درباره چگونگى نحوه اجراى مراسم اعدام با هم بحث مى کردند. قرار شد دو نفر سکویى را آماده کرده و آن را با کاغذ رنگى و بادکنک تزیین کنند. دوستى هم مى خواست پرتره مرا بکشد که نقاش بود. یکى مى گفت با چوب باید چوبه دار به شکل کلاسیک درست کنیم. طنابش را هم خودم مى بافم. اما دیگرى معتقد بود که باید وجه زیبایى شناسى مراسم حفظ شود. نفرى دیگر اما ایده اى نو داشت. در حالى که به کاج بلند گونه حیاط اشاره مى کرد گفت مى توان از این درخت به عنوان چوبه دار استفاده کرد. اما دو نفر دیگر با این ایده به خاطرحفظ محیط زیست مخالفت کردند. بلندگوى زندان زمان آمار شب را اعلام کرد و همه به اتاق های‌مان رفتیم.
****
خواستم به تختم برم که یادداشتى دیدم بدین مضمون: «تنها تراژدى جهان هستى این است که تمام زندگى‌ها پیش از موعود به پایان مى رسد.» هم اتاقى ام برایم نوشته بود که کم حرف مى زد و شعر مى گفت. یادداشت را برداشتم و به دیوار تختم چسباندم. بعد ازشام دوستى به دیدارم آمد. او گفت: هنوز شیون«مده آ» از دور به گوش مى رسد و از آن نزدیک‌تر. گام‌هاى ابراهیم، آن‌گاه که فرزندش را در اثبات بندگى اش به قربانگاه مى برد. من رویایى داشتم. کومه اى در بلندایى که همسایه اش طلوع و غروب خورشید باشد و مزرعه اى در آن نزدیکى، کارورزى واژه اندیش، شاعرى طالب لذت خستگى تن از کار باشد. یک دست دفترهاى پیامبران اندیشه، یک دست خوشه گندم که از گندم‌زارى که ماحصل کار خود من باشد. قرار بود این باشد پیشه ام. سرایش ساحت کار، اما نشد. او دستم را فشرد و رفت. دراز کشیدم اما خوابم نمى برد. حتى قرص هاى خواب و ضد افسردگى هم دیگر تاثیرى نداشتند. در ذهنم همه نزدیکانم، دوستانم، بستگانم، عزیزانم جلوى چشمانم رژه مى رفتند.
***
صبح اول فوریه بود و فقط ۳ روز به اعدامم مانده بود. آنها نمى دانستد که ۴ فوریه روز تولد من است. بلند شدم و به هواخورى زندان رفتم. سیگارى گیراندم و به آسمان نگاه کردم. یک روز دل‌گیر زمستانى بود. بلندگوى زندان شماره ام را اعلام کرد. ۹۰۱۲۰ و خواست که به نگهبانى بروم. من رفتم. دیگر برایم فرقى نمى کرد چه اتفاقى قرار است بیفتد.
***
سربازى که مرا تحویل گرفته بود، با چشم بند مرا سوار ماشین کرد و فهمیدم مرا به ملاقات«آقاى ب» مى برد. او مرا به اتاقى برد و روى صندلى نشاند و در را بست. پس از لحظاتى صداى آقاى ب را شنیدم که گفت: ۹۰۱۲۰، چشم بندت را بردار. برداشتم. اتاق بازجویى بود با آن شیشه آبى رنگ اش که آن طرفش پیدا نبود. آقاى ب گفت: ۹۰۱۲۰ تو پایت را از گلیمت درازتر کرده اى. ما درحق تو خیلى لطف کردیم مى توانستیم به جاى ۶۶ ماه محکومیت‌ات به تو ۲۰ سال حکم زندان بدهیم. ما مى دانیم که عصب هر دوچشمت تا چند ماه دیگر کاملا قطع مى شود و تو نابینا خواهى شد. با این‌کار، ما درحق تو محبت کردیم. به نظرت زندگى با عارضه دیسک‌کمر، بیمارى‌قلبى ونابینایى بهتراست یا مرگى پرافتخار؟ با خنده گفتم: اگرتقاضاى عفو کنم چه؟ ب گفت: اگراتهام توتجاوز، مواد مخدر، سرقت مسلحانه،کلاهبردارى، رشوه و یا اختلاس بود شاید مى شد کارى کرد. اما چون فعالیت سیاسى داشتى هیچ کارى نمى شود کرد. گفتگوى ما بدون خداحافظى تمام شد و مرا به زندان بازگرداندند.
***
بالاخره صبح روز ۴ فوریه فرا رسید. روز تولدم، و روز اعدامم. هنوز هوا روشن نشده بود. نیمکت‌ها را ردیف گذاشته بودند و چوبه دار برپا شده بود. همه مردم درحال خوردن پفک و چیپس بودند، انگار براى تماشاى نمایش آمده بودند. ستاره‌ها مى درخشیدند و محیط با نور افکن‌هاى نارنجى روشن شده بود. جایگاه ویژه‌اى براى مسئولین و جایگاه دیگرى براى مردم درست کرده بودند. حتى عکاس و فیلمبردار هم حضور داشتند. نمى‌دانم چرا، شاید براى این‌که از مراسم اعدام عکس و فیلم بگیرند و آن را پخش کنند تا درس عبرتى براى دیگران باشد که پای‌شان را ازگلیم‌شان درازتر نکنند. برنامه به خوبى و باشکوه اجرا شد. مسئولین ضمن آنکه عنوان کردند آنها مأمورند و معذور مرا به سوى چوبه دار راهنمایى کردند. من درحالى که مردم سرود مى خواندند و با موبایل‌شان فیلم مى‌گرفتند با همه خداحافظى کردم. بهترین لباسم را پوشیده بودم به رنگ سبز، اصلاح کرده بودم اما گیج و منگ بودم. روى چهارپایه ایستادم. سربازى طناب دار را به گردنم انداخت. یک لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت و من دیگر نفهمیدم چه شد.
خودم را دیدم که درمیان جمعیت هستم و نظاره گر جنازه ام بودم که روى چوبه دار تاب مى خورد. مسئولین جنازه ام را برداشتند و رفتند. همه، هواخورى زندان را ترک کردند. دوستان و هم‌بندیانم محزون بودند. خورشید داشت بالا مى آمد. سبک شده بودم مثل ابر. تنها من در هواخورى مانده بودم. با دیوارهاى بلند و سیم هاى خاردار بالاى آن و به پرچم کشورم نگاه کردم که آن طرف دیوار بر افراشته بود. من دیگر مرده بودم. از مرگ تدریجى رها شده بودم. کمرم دیگر درد نمى کرد. چشمانم خوب مى دید. قلبم دیگر نمى گرفت و دیگر نیازى نبود بازجویى پس بدهم. من سال‌ها پیش مرده بودم و خود نمى دانستم.
_ _
محمدحسن یوسف پور، زندانی بند ۳۵۰ زندان اوین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر