سردبیر گرانقدر کیهان، احمد احرار عزیز،
میدانم که انتظار دارید من هم در شمارۀ مخصوص نوروز مشارکتی داشته باشم. دریغ ندارم. اما چه بنویسم؟ وقتی آنجا اینطور بچه های ما را میکشند. قلم گریان به سمت شادمانی نوروزی نمیگردد. ناگزیر از یک خاطره گذشته دور یاد میکنم.
من، با اسم و عنوان و خصوصیات بچه پررو، وقتی آشنا شدم که تازه خدمتم را در دادگستری به عنوان قاضی جزائی شروع کرده بودم. برای جوانان فارسی زبان دورافتاده از ایران، توضیح میدهم که «بچه پررو» را نباید با بچۀ پررو، یعنی بچه ای با صفت پررویی، اشتباه کرد. این لفظ، مفهوم مشخص مستقلی دارد و با بچه به معنای طفل، خویشاوندی نزدیکی ندارد. مهمترین تفاوتش این است که بچه نیست، آدم بزرگ است.
باری، یک روز تعطیل، قاضی کشیک دادسرای تهران بودم. از کلانتری ناحیۀ دروازه قزوین یک پروندۀ نزاع منجر به ضرب و جرح، همراه تعدادی متهم و شاکی و شاهد به دادسرا آوردند. یک کافه رستوران ناحیه را جمعی اوباش به هم ریخته بودند و در زد و خورد متعاقب آن، دو نفر مجروح شده بودند.
صاحب کافه به عنوان شاکی اصلی، با سر شکستۀ باندپیچی شده، مدعی بود که چون در پرداخت باج به باجگیر محل، معروف به اکبرشیر، کوتاهی کرده، ایادی اش آمده بودند کافه را شلوغ کنند. شلوغی از حد تجاوز کرده و کار به زد و خورد کشیده است. به عنوان دلیل دخالت اکبرشیر، میگفت که قبلا به او پیغام داده که یک روز کافه را به هم میریزد. از آنجا که در توضیحات مفصّلش به تکرار، از نقش «بچه پررو» در شروع و بالا گرفتن دعوا یاد میکرد، من، ناشیانه سؤالی کردم که بعد خجالت نادانی ام را کشیدم. پرسیدم:
ـ مگر در کافه رستورانتان که میگوئید برنامه های تفریحی، یا به قول خودتان ساز ضربی، دارید، بچه هم راه میدهید؟
ـ نخیر آقا، عرض کردم بچه پررو، که ربطی به بچه ندارد. هرکدام از این باجگیرها چندتا نوچۀ بزن بهادر و یک بچه پررو در اختیار دارند. وقتی میخواهند کافه ای را به هم بریزند، اول نوچه ها میآیند به عنوان مشتری مینشینند. بعد بچه پررو میآید. یک کارهائی میکند که بین آنها وسایر مشتریها دعوا راه بیندازد. آخرسر، جاهل باجگیر، مثلا اتفاقی، وارد میشود و صلحشان میدهد. دیشب هم همین شد. نوچه های اکبرشیر آمدند؛ بعد بچه پررویش آمد سر یک میز تنها نشست. ودکا و کباب دنبلان سفارش داد. بعد به یک بهانه ای، به دو سه تا از مشتریها بد و بیراه گفت، تا اینکه از یکی از آنها یک توسری خورد و با هم گلاویز شدند. آن وقت نوچه های اکبرشیر صداشان درآمد که فلانفلان شده ها، چرا یک جوان مظلوم تنها را میزنید؟ تا من آمدم خودم را برسانم به میانشان، زد و خورد و پرتاب بطری و پشقاب شروع شد. بعد اکبرشیر وارد شد و میانه را گرفت. همۀ اینها واسۀ اینکه ما بفهمیم اگر باج ماهانه اش دیر بشود چه جوری کافه را به هم میریزد یا به قول خودش، کافه را کوفه میکند. توی این زد و خورد، غیر از من که سرم را شکسته اند، دو نفر زخمی شده اند. به اثاث کافه کلّی ضرر خورده، امّا، آقای رئیس، آن چیزی که بیشتر از همه ضررها برایم کونسوزه داشته، این بود که این بچه پررو، که دعوا را راه انداخته بود، حساب میزش هیچی، توی شلوغی پول هم از صندوق ما بلند کرده بود، هیچی، توی کلانتری به من میگفت گارسونهای کافه وقتی آمدند جدامان کنند ساعت مرا دزدیدند. تو باید خسارتش را بدهی.
ـ این آقا با شخص شما هم حساب خرده ای داشت؟
ـ نخیر آقا، این ذات بچه پرروست. جیب شما را میزند، دستش را توی جیبتان میگیرید. ناله میکند که ببخشید، زن و بچه ام گرسنه بودند تا دلتان میسوزد و ولش میکنید، هوار میکند که این آقا جیب مرا زده، شرم و حیا که سرش نمیشود. واسۀ یک دستمال قیصریه را آتش میزند.. کسی حرف راست از دهنش نمیشنود...
توضیحاتش دربارۀ هنرهای بچه پررو تمامی نداشت. گفتم بیرون باشد. بچه پررو را خواستم. جوانی بیست و دو سه ساله بود. خودش را اینطور معرفی کرد:
ـ شناسنامه ام غلامحسین، اسمم امیرهوشنگ.
سؤال و جواب تقریباً به این صورت انجام شد:
ـ آقای غلامحسین امیرهوشنگ، به موجب گزارش مأمورین، شما باعث و محرک این نزاع منجر به ضرب و جرح شده اید.
ـ چی؟! ما باعث دعوا شدیم؟ ای بیشرفهای دروغگو! خدا شاهد است که ما موقع شروع دعوا اصلا توی کافه نبودیم. آبجی مان برایش مهمان رسیده بود ما را فرستاد برایش کباب بخریم. وقتی دیدیم توی کافه دعواست، اصلا تو نرفتیم.
ـ چند نفر شهادت داده اند که شما به یکی از مشتریهای کافه فحاشی کردهاید و با او گلاویز شدهاید.
ـ دروغ گفته اند، آقا. به این قبلۀ محمدی، به حضرت عباس، دروغ گفته اند. ما موقع دعوا اصلا آنجا نبودیم که به کسی فحش بدهیم.
صاحب کافه میگوید که شما نیم ساعت قبل از شروع زد و خورد آمده اید، میز گرفته اید، ودکا و کباب سفارش داده اید.
ـ ای بیشرف دروغگو! از همین جا دروغش معلوم میشود که ما هیچ وقت لب به ودکا نمیزنیم. ما ورزشکاریم، آقا!
ـ ولی بنا به گزارش پلیس، وقتی مأمورین رسیده اند، شما در حال مستی با پاسبان گلاویز شده اید.
ـ صاحب کافه پول بهشان داده واسۀ ما پرونده ساخته اند، به این سوی چراغ، به صاحب الزمان، پرونده سازی است.
ـ این آقا با شما چه خصومتی دارد که پول بدهد براتان پرونده بسازند؟
ـ برای اینکه خیال کرده ما با اکبرشیر رفیقیم. او ما را فرستاده کافه را به هم بزنیم. ما، اکبرشیر را گاهی که توی کوچه رد میشده دیده ایم. اما به امیرالمؤمنین، به قمر بنی هاشم، اگر تا حالا باهاش یک چای خورده باشم.
ـ پول برداشتن از صندوق کافه را چه میگوئید؟ صاحب کافه میگوید توی شلوغی، یک دقیقه در صندوق باز مانده، یکی از گارسونها دیده که شما چندتا اسکناس از صندوق برداشته اید. که بعد پلیس در بازرسی بدنی در جیب شما پیدا کرده.
ـ این را هم دروغ میگوید. به ناموس زهرا، اگر ما به صندوقش دست زده باشیم. این پولی که توی جیب ما بود، آبجی مان داده بود برایش از کافه غذا بخریم.
ـ در کلانتری هم همین را گفته اید. اما از خواهرتان که پرسیده اند گفته یک ماه است که شما را ندیده.
ـ این سید ممد قابساز، رفیق آبجی مان برای خصومت با ما، به آبجی مان گفته دروغ بگوید که ما را گیر بیندازد.
ـ آقای امیرهوشنگ، بگوئید ببینم، بالاخره دیشب شما به این کافه رستوران رفته اید یا اینها همه خواب دیده اند؟
ـ رفتیم؛ اما به امام غریب توی دعوا نرفتیم. فقط یک گوشه وایستادیم کباب آبجی مان حاضر بشود بگیریم برویم.
ـ ولی در کلانتری لااقل سر میز نشستن و غذا خوردن توی این کافه را قبول کرده اید!
ـ بی ناموسها دروغ میگویند، واسۀ ما حرف میسازند. به سیدالشهدا، دروغ میگویند.
ـ ولی خودتان زیر حرفتان امضاء کرده اید!
ـ بیشرفها جای ما امضاء کرده اند. این امضای ما نیست.
صاحب کافه حق داشت. هیچ تیری به زره فولادی بچه پررو کارگر نبود. اکبرشیر را خواستم. وارد شد. مردی قوی هیکل با سر تراشیده و سبیل پرپشت، تیپ کامل کلاه مخملی های آن دوران، که ادعای باجگیری و فرستادن امیرهوشنگ برای بههم زدن کافه را تکذیب کرد و گفت که اگر کسی دعوا راه انداخته خودش باید جوابش را بدهد.
امیرهوشنگ با خونسردی گفت:
ـ این آقا با صاحب کافه ساخته که دعوا را گردن من بیندازد. من از این آقا هم شکایت دارم.
اکبرشیر، بطوریکه نمیخواست من بشنوم ـ ولی شنیدم ـ زیر لب گفت: ای پررو!
انگار این عکس العمل اکبرشیر به امیرهوشنگ برخورد. چون در حالی که تا چند لحظه پیش به مقدسات عالم قسم میخورد که اکبرشیر را دو سه بار تصادفاً حین عبور دیده، ناگهان تغییر موضع داد، برآشفته شروع به انتقاد از خلافکاریهای او کرد:
ـ اگر راستش را بخواهید، آقای رئیس، همۀ این کثافتکاریها زیر سر این جناب اکبرشیر است. توی محله هیچکس از دست این آقا و نوچه هایش خواب راحت ندارد. با زورگویی و چاقوکشی روزگار همه را سیاه کرده. چند دفعه خواسته مرا هم بکشد. توی دار و دستهاش نرفته ام. تهدیدم کرده پول وعده داده، هر کاری کرده گفته ام نمیآیم. من از گرسنگی بمیرم نان باجگیری و بی ناموسی نمیخورم...
در این لحظه، ناگهان اکبرشیر با آن هیکل عظیم، مثل ترقه از جا پرید و قبل از اینکه پاسبان مراقبش بتواند دخالتی بکند، آنچنان سیلی صداداری به گوش جوانک زد که دور خودش چرخید. در مقابل عتاب و خطاب شدید من، به خاطر این تجاوز در محضر دادسرا، تمام عصیان و دلسوزه اش را در یک عبارت کوتاه فریاد زد:
ـ آخه آقا، بچه پررو به این پرروئی هم کسی دیده؟
***
در این ایام کمتر خبری از خبرهای مملکت است که فریاد خشم آلود اکبرشیر را به یاد من نیاورد. آن روزگاران، ساده دلانه فکر میکردیم که وقتی دکان چاقوکشی و باجگیری که محصول وضع اجتماعی و اقتصادی مملکت بود، بسته بشود، بالطبع پدیدۀ بچه پررو هم که از تبعات آن بود از میان میرود. همانطور که با پیشرفت بهداشت، بیماری آبله و زخم سالک از بین رفته بود. اما طولی نکشید که فهمیدیم کور خوانده بودیم. چون دیدیم بچه پرروها، مثل بعضی انگلها که در شرایط نامناسب در لاک خود فرو میروند و بعد از مدتی رخوت و سکون، با یافتن محیط مناسب دوباره فعال میشوند، به شدت و حدّت بیشتری بروز کردند و مثل ماهی های پرورشی که از اسلاف آب آزاد خود درشتتر و پروارتر میشوند، بچه پرروهای از لاک درآمده با ابعاد تازۀ حیرت انگیزی دست به کار شدند.
این که میگویم بیشتر خبرهای ایران فریاد اکبرشیر را به یاد میآورد، هیچ مبالغه نیست. همین چند روز پیش، برای احوالپرسی از یکی از دوستان بیمار، به تهران زنگی زدم. دخترش گوشی را برداشت. صدای شکستۀ غمزدهای داشت. علت را پرسیدم. چون لحظه ای ساکت ماند، نگران شدم. ـ خدای نکرده براتان اتفاقی افتاده؟ گفت: نه، الحمدلله حال پدر بهتر است. ـ پس چی؟ چی شده، عزیزم؟ بعد ازچند لحظه سکوت، به حرف آمد. اما کلامش را هق هق گریه میبرید. گفت:
ـ ببخشید، حالم خوب نیست. از بی حیائی تلویزیون اینها. شنیدید که آن روز راهپیمایی خرداد چطور با چماق و زنجیر و گلوله مردم را زدند و گرفتند و زندانی کردند که اگر حکومت پلپوت هم بود با یک راهپیمایی آرام بیشتر از این نمیکرد. حالا تلویزیون اینها از آن فیلمی که یکی از بچه ها با تلفن همراه، از جان دادن ندا آقاسلطان برداشته و دنیایی را گریانده، کپی گرفته اند و با وقاحتی فوق تصور، با تفسیر تازهای نشان میدهند که مثلا بگویند عوامل خرابکاری در این حوادث دست داشته اند. هر کس این کثافتکاری تازه را، که بی احترامی و بی عصمتی تازه ای نسبت به خاطرۀ آن دختر بیگناه است ـ دیده، با اشک خونین تف و لعنت تازهای نثار بی حیائی مدیر تلویزیون کرده است.
زن جوان را تا آنجا که توانستم دلداری دادم. فردای حوادث روز عاشورا، دوستی از تهران زنگ زد. آن قدر برآشفته بود که جواب مرا که حالش را پرسیدم، درست نداد و در حالی که خشم و خروشش گاه کلماتش را نامفهوم میکرد، گفت مثل معمول زدند و گرفتند و کشتند. اما در حالی که خود تلویزیون دولت خبر از کشته شدن هشت نفر میداد، فقط چند ساعت بعد، سردار سرلشکر فرمانده نیروی انتظامی بیهیچ خجالتی میگوید دروغ است چون مأموران ما حتی یک گلوله شلیک نکردهاند. یک سردار دیگر آمده میگوید این شایعه که مأموران برای پراگندن اجتماع مردم، با ماشین به آنها زده اند دروغ است. ماشین خود تظاهرکنندگان بوده که افرادی را زیر گرفته و مجروح کرده است. حالا که دولت به خبرنگاران خارجی اجازه نمیدهد به تظاهرات مردم نزدیک بشوند، آیا دنیا میداند که در مملکت ما چه میگذرد؟ به این دوست آشفته خاطرم این دلداری را دادم که به جای خبرنگاران خارجی، صدها گزارش از جوانها به وسائل ارتباط جمعی دنیا میرسد و خوشبختانه دنیای امروز به خلاف گذشته به وقایع ایران بی اعتنا نیست.
چقدر دلم میخواست، چقدر آرزو داشتم که، بعد از چهل پنجاه سال، به تصادفی، اکبرشیر را میدیدم و در جواب فریاد عصیان آن روزش، من هم، از سر عصیان فریاد میزدم: ای تنگ نظر ندید بدید! تو که خیال میکردی قربانی پرروئی بزرگترین بچه پرروی روزگار شدهای، بیا قربانیهای چپ و راست بچه پرروهای پرورشی جدید را نشانت بدهم، تا تو، که امیرهوشنگ بینوا را آنطور سیلی زدی، بگوئی که این مدیر تلویزیون و این سردار سرلشکر مستحق چند سیلی هستند! اما، حقیقت این که فوراً از این تعارف ذهنی به اکبرشیر، سخت پشیمان شدم. گفتم این چه کار سبکی است که مرد بیچاره را به تماشای بچه پرروهای شاگردانه بگیر ته صف، مثل مدیر تلویزیون و سردارها، ببرم؟ بهتر است با او، به جلوئیها، و آن دختر فرانسوی، یکی از قربانیهای خارجی تظاهرات خرداد، سری بزنیم. بیا، اکبرآقا!
قضیۀ کلوتیلد ریس را حتماً از اینطرف و آنطرف شنیده ای! این دختر در دانشگاه اصفهان درس میداده، آن روزی که مردم علیه شیرین کاریهای دولت در کار انتخابات دست به تظاهرات زده بودند، مثل خیلی از خارجیها به تماشا رفته و با تلفن همراه از صحنه های تظاهرات عکس گرفته است. او را گرفته اند و به اتهام جاسوسی زندانی کرده اند. لابد در تلویزیون دیده ای که او را در میان جمعیت متهمان تظاهرات، به محاکمه کشیدند و حتماً توجه کردی که دخترک با روسری مقرراتی، به زبان فارسی که با علاقۀ شخصی یاد گرفته، با خضوع و خشوع از کاری که کرده و فکر نمیکرده جرم باشد، عذر خواست و از دادگاه عدل اسلامی طلب عفو کرد.
این را هم حتماً خبر داری که آقای محمود احمدی نژاد، رئیس جمهوری، در مصاحبه ای تلویزیونی، آزادی کلوتیلد ریس، زندانی در ایران به اتهام جاسوسی، را به آزادی علی وکیلی در زندانی در فرانسه، مشروط کرده و چون آقای نیکلا سارکوزی، رئیس جمهوری فرانسه گفته که حاضر به چنین معاوضهای نیست، روابط دو کشور تیره شده است. گذشته از عکس العمل خشم آلود محافل دانشگاهی و مطبوعاتی فرانسوی، آقای احمدی نژاد در داخل کشور هم، به خاطر پیشنهاد این معاوضه، از طرف بعضی اصلاح طلبان آخوند و کلاخوند (آخوند کلاهی) مورد ایراد و استیضاح قرار گرفته است. گفته اند اولا وقتی رئیس جمهوری به خود اجازه میدهد که یک متهم به جاسوسی را که هنوز در مرحلۀ دادرسی است، در مقابل گرفتن امتیازی از یک کشور خارجی آزاد کند که برود، در واقع برای دستگاه دادگستری اسلامی و آیت الله لاریجانی رئیس قوۀ قضائیه، فاتحۀ بی الحمد میخواند. آقای احمدی نژاد در جواب، مصالح عالیۀ کشور را پیش کشیده و اصل معاملات تهاتری مرسوم بین کشورها را عنوان کرده است. با این جواب، معترضین، بخصوص کلاخوندهای دانشگاهی قانع نشده و یادآوری کرده اند که در معاملات تهاتری، مبادلۀ اجناس مصرفی مثل قند و شکر با لبنیات یا تره بار با حبوبات مطرح است و پیشنهاد معاوضۀ دو انسان، عین دو کالای مصرفی، که دیپلماسی معروف القاعدۀ بن لادن است، از طرف رئیس یک کشور عضو سازمان ملل متحد و متعهد به کنوانسیونهای حفظ حقوق بشر، در افکار عمومی جهان، هیچ انعکاس خوبی ندارد. ثانیاً در معاملات تهاتری، ارزش معادل دو کالای مورد معاوضه باید در نظر گرفته شود، یعنی تعادل بین عوض و معوّض باید رعایت شود. در حالی که این طرف، این دختر فرانسوی متهم به عکسبرداری از تظاهرات و جاسوسی است. آن طرف، علی وکیلی راد است که بهاتهام قتل شاپور بختیار و منشی اش به زندان ابد محکوم شده است.
این اعتراضات مورد توجه پرزیدنت قرار نگرفته و بر مبادله اصرار میورزد. در حالی که همه میدانند که آقای احمدی نژاد یک فرد عادی نیست. دکتر در رشتۀ ترافیک است. از نوع دکترهای افتخاری یا خریدنی هم نیست. درس خوانده و رسالهاش با عنوان «نقش اتوبوس دوطبقه در بهبود ترافیک شهری» بهچاپ رسیده است. مشاوران حقوقی رئیس جمهوری برای ایشان استدلال کرده اند که مبادلۀ یک متهم با یک محکوم به زندان ابد، در حکم معاوضۀ یک اتوبوس دوطبقۀ دنده اتوماتیک نو با تهویۀ مطبوع، با یک تاکسی بار قراضۀ تصادفی است. آقای دکتر احمدی نژاد با اینکه تفاوت را گرفته، معهذا در پیشنهاد خود پافشاری میکند. برای درک علت این سماجت، اگر موافق باشی، سری هم به زندانی فرانسه بزنیم. موافقی، اکبرآقا؟ پس راه بیفت!
***
علی وکیلی راد و محمد آزادی، روز 6 اوت 1991، بعد از کشتن شاپور بختیار و منشی اش سروش کتیبه، با فریدون بویراحمدی ـ که در پاریس مخفی شد ـ خداحافظی کردند و خود را به سویس رساندند. آنجا طبق قرار، از هم جدا شدند که هرکدام خود را به رابطش برساند. علی وکیلی رابط خود را گم کرد و روز بعد به وسیلۀ پلیس ژنو دستگیر شد و متعاقباً به فرانسه تحویل گردید.
محاکمۀ عاملان حاضر و غایب قتل بختیار و منشی اش، روز 2 نوامبر 1994 در دادگاه جنائی پاریس شروع شد. کاردهای مطبخ، آلات قتل و کتهای خونآلود قاتلان، که هنگام فرار در بیشۀ بوانی انداخته بودند، روی میز وسط سالن قرار داشت. از متهمان حاضر و غایب مبرّزترین و گرانترین وکلای دادگستری فرانسه دفاع میکردند. سه تن وکیل، دفاع علی وکیلی راد را برعهده داشتند. دادستان دادگاه، آقای ژاک موتن، ادعانامه را با این عبارت آغاز کرد: «این جنایت حاصل توطئۀ عظیمی است که در قلب جمهوری اسلامی ایران طرحریزی شده است.» لبّ کلام او دربارۀ علی وکیلی و همدستش محمد آزادی، این بود که برنامۀ سفر این دو نفر از چند ماه قبل از واقعه تنظیم شده بود. ابتدا در ماه مه با گذرنامه به اسامی کمال حسینی و ناصر نوریان، از سفارت فرانسه در تهران تقاضای روادید ورود کردند که در تاریخ 2 ژوئیه صادر شد. بعد، سفرشان به تأخیر افتاد. دو ماه بعد با گذرنامه های جدیدی به اسامی علی وکیلی راد و محمد آزادی تقاضای روادید کردند که روز 26 ژوئیه صادر شد. روز 30 ژوئیه با استقبال فریدون بویراحمدی به پاریس وارد شدند. روز 6 اوت، سه نفری در ساعت 17 به خانۀ بختیار وارد شدند و ساعت 18 آنجا را ترک گفتند.. علی وکیلی و محمد آزادی با گذرنامه های ترکیه، به ترتیب به اسامی کوثر موسی و کیاعلی حیدر خود را به سویس رساندند. آنجا علی وکیلی نتوانست خود را به رابطش برساند و دستگیر شد. مدافعاتش واقعاً تماشایی است. میگوید من از هواخواهان بختیار بودم. وقتی روز 6 اوت سهنفری به خانۀ او رفتیم خیال میکردم آن دو نفر هم از علاقمندان او هستند. ولی وقتی آنجا کار به کشتن و سر بریدن رسید، دیگر چه میتوانستم بکنم؟
آقای علی وکیلی میخواهد ما بپذیریم که دولت جمهوری اسلامی برای دو هواخواه شاپور بختیار عازم سفر پاریس، در دو نوبت گذرنامه به اسامی مختلف صادر کرده و برای این که این هواخواهان اگر بخواهند بعد از دیدار با بختیار به قصد استراحت و رفع خستگی به سویس بروند، گذرنامه های ترک با اسامی ترک برایشان فراهم کرده است. و به هرحال میخواهد ما باور کنیم که کماندوهای مأمور ترور بختیار، یک دوستدار او را همراه خود برده اند!
علی وکیلی، با همه اینها، تا آخر مثل سدّ سکندر بر جا ماند و حرف خود را تکرار کرد. فرانسوی ها در این محاکمه، به برکت وجود این متهم، با عظمت و غلظت «رو» از نوع اختصاصی بچه پرروهای پرورشی جمهوری اسلامی، که حتی جسمانیت قابل لمسی دارد، آشنا شدند. علی وکیلی به اتکاء این رو، نه تنها از دادگاه توقع تبرئه داشت که احتمالا منتظر بود بازماندگان بختیار و سروش کتیبه به پاداش اینکه در مراسم سر بریدن دخالت مؤثری نکرده، برایش کادوئی به عنوان اوغورای سفر مراجعت، به فرودگاه ببرند.
حالا، آقای اکبرآقا، بگو ببینم، وقتی امیرهوشنگ مستحق یک سیلی بود، این نظرکردۀ پرزیدنت چندتا سیلی لازم دارد؟
ـ روزی هفتاد سیلی با دست خیس! اما رئیس جمهور این تحفه را میخواهد چه کند؟ مگر تهران قحطی بچه پرروست؟
ـ نه، اکبرآقا؛ حالا غیرت و تعصب هم مسلکی به جای خود، این آقا بیاید، کار صدتا لباس شخصی و بسیجی را برایش میکند. به این جور بچه پرروهای باتجربۀ کارکشته احتیاج دارند. امروز که از جنبش سبز این قدر ترسیده اند، مردم عادی را بی دریغ میزنند و میگیرند و میکشند. اما نمیدانند با میرحسین موسوی و مهدی کروبی، که برکشیدۀ آیت الله خمینی بوده اند چه کنند. اینها را نمیتوانند علناً طناب بیندازند. اگر گروگانگیری پرزیدنت به نتیجه برسد و او را به تهران برگردانند، مشکل حل میشود. یک شبی، سبز پوشیده، به خانۀ میرحسین موسوی میروند. یک موشکی یواشکی در خانه را به روی دو مأمور وزارت اطلاعات باز میکند. متفقاً سر میرحسین موسوی را میبرند. صبح روز بعد که خبر منتشر میشود، رفسنجانی به شیوۀ همیشگی اش در مصاحبه ای میگوید که موضوع اختلافات داخلی نهضت سبز بوده است. و همان شب علی وکیلی در تلویزیون ظاهر میشود. بعد از ابراز ندامت از فعالیت در جنبش سبز و استغفار، میگوید که در خانۀ میرحسین موسوی بوده، یک وقتی دیده که مهدی کروبی به اتفاق دو نفر وارد شدند و ناگهان به میرحسین حمله برده و بیرحمانه سر سیّد اولاد پیغمبر را بریدند. روز بعد دادستان تهران، خبر اجرای قصاص شرعی مهدی کروبی به وسیلۀ خانوادۀ میرحسین موسوی را منتشر میکند و متعاقب آن، اعلامیۀ تسلیت مقام معظم رهبری، مبنی بر ابراز تألمات قلبی از فقدان دو خدمتگزار صدیق حکومت اسلامی و تسلیت به خانواده های آنها منتشر میشود.
نمیخواهم بیشتر از این وقتت را بگیرم اکبرآقا، ولی برای اینکه بدانی بعد از انقلاب در همۀ شئون چقدر پیشرفت داشته ایم و چقدر رشد کرده ایم، به عنوان نمونه یک بچه پرروی سالخورده نشانت بدهم. حتماً متوجه شده ای که بعد از تظاهرات اخیر مردم، حکومتیها، از آخوند و کلاخوند، سخت به وحشت افتاده اند و از ترس فردای تاریکشان، از هر طرف فریاد اُقتلوا، اُقتلوا سرداده اند. ازجمله، آیت الله احمد جنتی، دبیر شورای نگهبان است، که صدایش را شنیدم، در خطبۀ نماز جمعه گفت که مردم چون از دولت، رحمت و اغماض دیده اند پررو شده اند و برای اینکه در این هیاهو، مبادا از سایرین در باب اُقتلوا، عقب بماند، خطاب به رئیس قوۀ قضائیه جیغ کشید: «آقا، برای اینها قضات انقلابی پنجاه و هفتی تعیین کن!». میدانی که قضات انقلابی پنجاه و هفتی دقیقاً یعنی خلخالی و گیلانی و ری شهری، که با محاکمات یکساعته بدون وکیل مدافع حکم اعدام میدادند و حکمشان فوراً روی بام مدرسۀ رفاه یا در زندان اوین اجرا میشد. احکامی که رسوائی تاریخی رژیم بی قانون تازه بود. اما این آقا که به کار انداختن دوبارۀ آنها را توصیه میکند، از شورای نگهبان بابت محافظت قانون حقوق میگیرد. مثل محافظ حقوق بگیر بانک است که به دزدها صلا میدهد که بیایند بانک را بزنند؛ «هرچه بگندد نمکش میزنند/ وای به وقتی که بگندد نمک». این گندیدگی به جای خود. بعد از اعدام دو محکوم حوادث انتخابات، برای اینکه فخر کند که «قضات پنجاه وهفتی» به توصیۀ او منصوب شده اند و کارشان را خوب انجام داده اند، اعدام آن دو نوجوان را علناً به مقام معظم رهبری تبریک گفت. آدمکشان روزگار یکی دو تا نبوده اند، اما فکر نمیکنم تبریک مرگ دو نوجوان، آن هم از زبان یک مدعی روحانیت، در تاریخ سابقه داشته باشد. شما، این چنین رقص شتری یک پیر مرد هفتاد و چندساله را جز به عود عارضۀ بچه پرروگری، به چه چیزی نسبت میدهی؟ و برای این سوپر بچه پررو چه تنبیهی درنظر میگیری؟ به این مؤمن چند سیلی باید زد؟
ـ والله، برای این آقا دیگر سیلی گمان نکنم کارساز باشد. پیداست زیاد سیلی خورده پوستش کلفت شده.
ـ پس چی، اکبرآقا؟ هیچ مجازاتی برایش درنظر نمیگیری؟
ـ چرا، اما اجازه بفرمائید آن را روراست عرض نکنم.
ـ خیلی خوب، ولی وقتی برمیگردی قبل از مجازات بچه پرروی پیر، خواهش میکنم برای مقام معظم رهبری که فرمان قتال و فریادهای اُقتلوا اُقتلوا، از بیت معظم او شرف صدور یافته، این پیغام را ببر! پیغام من نیست، پیغام تاریخ است. به حضورش عرض کن: در سال 1814، کار ناپلئون بناپارت، بعد از سالها جنگ و خونریزی بیحساب، به مذلت کشیده بود. ولی باز در فکر این بود که شاید بتواند به ضرب و زور، نارضائی و سرکشی مردم به جان آمده را سرکوب کند. تالیران دیپلمات معروف که مدتها، تا چند سال پیش از آن، وزیر خارجه اش بود، به نصیحت نامهای به او نوشت که با این عبارت تمام میشد: «اعلیحضرتا، آدم با سرنیزه هرکاری میتوان بکند جز اینکه رویش بنشیند.»
***
از این غمنامۀ خشونت آمیز در نوروز خجسته، خجلم.
میدانم که انتظار دارید من هم در شمارۀ مخصوص نوروز مشارکتی داشته باشم. دریغ ندارم. اما چه بنویسم؟ وقتی آنجا اینطور بچه های ما را میکشند. قلم گریان به سمت شادمانی نوروزی نمیگردد. ناگزیر از یک خاطره گذشته دور یاد میکنم.
من، با اسم و عنوان و خصوصیات بچه پررو، وقتی آشنا شدم که تازه خدمتم را در دادگستری به عنوان قاضی جزائی شروع کرده بودم. برای جوانان فارسی زبان دورافتاده از ایران، توضیح میدهم که «بچه پررو» را نباید با بچۀ پررو، یعنی بچه ای با صفت پررویی، اشتباه کرد. این لفظ، مفهوم مشخص مستقلی دارد و با بچه به معنای طفل، خویشاوندی نزدیکی ندارد. مهمترین تفاوتش این است که بچه نیست، آدم بزرگ است.
باری، یک روز تعطیل، قاضی کشیک دادسرای تهران بودم. از کلانتری ناحیۀ دروازه قزوین یک پروندۀ نزاع منجر به ضرب و جرح، همراه تعدادی متهم و شاکی و شاهد به دادسرا آوردند. یک کافه رستوران ناحیه را جمعی اوباش به هم ریخته بودند و در زد و خورد متعاقب آن، دو نفر مجروح شده بودند.
صاحب کافه به عنوان شاکی اصلی، با سر شکستۀ باندپیچی شده، مدعی بود که چون در پرداخت باج به باجگیر محل، معروف به اکبرشیر، کوتاهی کرده، ایادی اش آمده بودند کافه را شلوغ کنند. شلوغی از حد تجاوز کرده و کار به زد و خورد کشیده است. به عنوان دلیل دخالت اکبرشیر، میگفت که قبلا به او پیغام داده که یک روز کافه را به هم میریزد. از آنجا که در توضیحات مفصّلش به تکرار، از نقش «بچه پررو» در شروع و بالا گرفتن دعوا یاد میکرد، من، ناشیانه سؤالی کردم که بعد خجالت نادانی ام را کشیدم. پرسیدم:
ـ مگر در کافه رستورانتان که میگوئید برنامه های تفریحی، یا به قول خودتان ساز ضربی، دارید، بچه هم راه میدهید؟
ـ نخیر آقا، عرض کردم بچه پررو، که ربطی به بچه ندارد. هرکدام از این باجگیرها چندتا نوچۀ بزن بهادر و یک بچه پررو در اختیار دارند. وقتی میخواهند کافه ای را به هم بریزند، اول نوچه ها میآیند به عنوان مشتری مینشینند. بعد بچه پررو میآید. یک کارهائی میکند که بین آنها وسایر مشتریها دعوا راه بیندازد. آخرسر، جاهل باجگیر، مثلا اتفاقی، وارد میشود و صلحشان میدهد. دیشب هم همین شد. نوچه های اکبرشیر آمدند؛ بعد بچه پررویش آمد سر یک میز تنها نشست. ودکا و کباب دنبلان سفارش داد. بعد به یک بهانه ای، به دو سه تا از مشتریها بد و بیراه گفت، تا اینکه از یکی از آنها یک توسری خورد و با هم گلاویز شدند. آن وقت نوچه های اکبرشیر صداشان درآمد که فلانفلان شده ها، چرا یک جوان مظلوم تنها را میزنید؟ تا من آمدم خودم را برسانم به میانشان، زد و خورد و پرتاب بطری و پشقاب شروع شد. بعد اکبرشیر وارد شد و میانه را گرفت. همۀ اینها واسۀ اینکه ما بفهمیم اگر باج ماهانه اش دیر بشود چه جوری کافه را به هم میریزد یا به قول خودش، کافه را کوفه میکند. توی این زد و خورد، غیر از من که سرم را شکسته اند، دو نفر زخمی شده اند. به اثاث کافه کلّی ضرر خورده، امّا، آقای رئیس، آن چیزی که بیشتر از همه ضررها برایم کونسوزه داشته، این بود که این بچه پررو، که دعوا را راه انداخته بود، حساب میزش هیچی، توی شلوغی پول هم از صندوق ما بلند کرده بود، هیچی، توی کلانتری به من میگفت گارسونهای کافه وقتی آمدند جدامان کنند ساعت مرا دزدیدند. تو باید خسارتش را بدهی.
ـ این آقا با شخص شما هم حساب خرده ای داشت؟
ـ نخیر آقا، این ذات بچه پرروست. جیب شما را میزند، دستش را توی جیبتان میگیرید. ناله میکند که ببخشید، زن و بچه ام گرسنه بودند تا دلتان میسوزد و ولش میکنید، هوار میکند که این آقا جیب مرا زده، شرم و حیا که سرش نمیشود. واسۀ یک دستمال قیصریه را آتش میزند.. کسی حرف راست از دهنش نمیشنود...
توضیحاتش دربارۀ هنرهای بچه پررو تمامی نداشت. گفتم بیرون باشد. بچه پررو را خواستم. جوانی بیست و دو سه ساله بود. خودش را اینطور معرفی کرد:
ـ شناسنامه ام غلامحسین، اسمم امیرهوشنگ.
سؤال و جواب تقریباً به این صورت انجام شد:
ـ آقای غلامحسین امیرهوشنگ، به موجب گزارش مأمورین، شما باعث و محرک این نزاع منجر به ضرب و جرح شده اید.
ـ چی؟! ما باعث دعوا شدیم؟ ای بیشرفهای دروغگو! خدا شاهد است که ما موقع شروع دعوا اصلا توی کافه نبودیم. آبجی مان برایش مهمان رسیده بود ما را فرستاد برایش کباب بخریم. وقتی دیدیم توی کافه دعواست، اصلا تو نرفتیم.
ـ چند نفر شهادت داده اند که شما به یکی از مشتریهای کافه فحاشی کردهاید و با او گلاویز شدهاید.
ـ دروغ گفته اند، آقا. به این قبلۀ محمدی، به حضرت عباس، دروغ گفته اند. ما موقع دعوا اصلا آنجا نبودیم که به کسی فحش بدهیم.
صاحب کافه میگوید که شما نیم ساعت قبل از شروع زد و خورد آمده اید، میز گرفته اید، ودکا و کباب سفارش داده اید.
ـ ای بیشرف دروغگو! از همین جا دروغش معلوم میشود که ما هیچ وقت لب به ودکا نمیزنیم. ما ورزشکاریم، آقا!
ـ ولی بنا به گزارش پلیس، وقتی مأمورین رسیده اند، شما در حال مستی با پاسبان گلاویز شده اید.
ـ صاحب کافه پول بهشان داده واسۀ ما پرونده ساخته اند، به این سوی چراغ، به صاحب الزمان، پرونده سازی است.
ـ این آقا با شما چه خصومتی دارد که پول بدهد براتان پرونده بسازند؟
ـ برای اینکه خیال کرده ما با اکبرشیر رفیقیم. او ما را فرستاده کافه را به هم بزنیم. ما، اکبرشیر را گاهی که توی کوچه رد میشده دیده ایم. اما به امیرالمؤمنین، به قمر بنی هاشم، اگر تا حالا باهاش یک چای خورده باشم.
ـ پول برداشتن از صندوق کافه را چه میگوئید؟ صاحب کافه میگوید توی شلوغی، یک دقیقه در صندوق باز مانده، یکی از گارسونها دیده که شما چندتا اسکناس از صندوق برداشته اید. که بعد پلیس در بازرسی بدنی در جیب شما پیدا کرده.
ـ این را هم دروغ میگوید. به ناموس زهرا، اگر ما به صندوقش دست زده باشیم. این پولی که توی جیب ما بود، آبجی مان داده بود برایش از کافه غذا بخریم.
ـ در کلانتری هم همین را گفته اید. اما از خواهرتان که پرسیده اند گفته یک ماه است که شما را ندیده.
ـ این سید ممد قابساز، رفیق آبجی مان برای خصومت با ما، به آبجی مان گفته دروغ بگوید که ما را گیر بیندازد.
ـ آقای امیرهوشنگ، بگوئید ببینم، بالاخره دیشب شما به این کافه رستوران رفته اید یا اینها همه خواب دیده اند؟
ـ رفتیم؛ اما به امام غریب توی دعوا نرفتیم. فقط یک گوشه وایستادیم کباب آبجی مان حاضر بشود بگیریم برویم.
ـ ولی در کلانتری لااقل سر میز نشستن و غذا خوردن توی این کافه را قبول کرده اید!
ـ بی ناموسها دروغ میگویند، واسۀ ما حرف میسازند. به سیدالشهدا، دروغ میگویند.
ـ ولی خودتان زیر حرفتان امضاء کرده اید!
ـ بیشرفها جای ما امضاء کرده اند. این امضای ما نیست.
صاحب کافه حق داشت. هیچ تیری به زره فولادی بچه پررو کارگر نبود. اکبرشیر را خواستم. وارد شد. مردی قوی هیکل با سر تراشیده و سبیل پرپشت، تیپ کامل کلاه مخملی های آن دوران، که ادعای باجگیری و فرستادن امیرهوشنگ برای بههم زدن کافه را تکذیب کرد و گفت که اگر کسی دعوا راه انداخته خودش باید جوابش را بدهد.
امیرهوشنگ با خونسردی گفت:
ـ این آقا با صاحب کافه ساخته که دعوا را گردن من بیندازد. من از این آقا هم شکایت دارم.
اکبرشیر، بطوریکه نمیخواست من بشنوم ـ ولی شنیدم ـ زیر لب گفت: ای پررو!
انگار این عکس العمل اکبرشیر به امیرهوشنگ برخورد. چون در حالی که تا چند لحظه پیش به مقدسات عالم قسم میخورد که اکبرشیر را دو سه بار تصادفاً حین عبور دیده، ناگهان تغییر موضع داد، برآشفته شروع به انتقاد از خلافکاریهای او کرد:
ـ اگر راستش را بخواهید، آقای رئیس، همۀ این کثافتکاریها زیر سر این جناب اکبرشیر است. توی محله هیچکس از دست این آقا و نوچه هایش خواب راحت ندارد. با زورگویی و چاقوکشی روزگار همه را سیاه کرده. چند دفعه خواسته مرا هم بکشد. توی دار و دستهاش نرفته ام. تهدیدم کرده پول وعده داده، هر کاری کرده گفته ام نمیآیم. من از گرسنگی بمیرم نان باجگیری و بی ناموسی نمیخورم...
در این لحظه، ناگهان اکبرشیر با آن هیکل عظیم، مثل ترقه از جا پرید و قبل از اینکه پاسبان مراقبش بتواند دخالتی بکند، آنچنان سیلی صداداری به گوش جوانک زد که دور خودش چرخید. در مقابل عتاب و خطاب شدید من، به خاطر این تجاوز در محضر دادسرا، تمام عصیان و دلسوزه اش را در یک عبارت کوتاه فریاد زد:
ـ آخه آقا، بچه پررو به این پرروئی هم کسی دیده؟
***
در این ایام کمتر خبری از خبرهای مملکت است که فریاد خشم آلود اکبرشیر را به یاد من نیاورد. آن روزگاران، ساده دلانه فکر میکردیم که وقتی دکان چاقوکشی و باجگیری که محصول وضع اجتماعی و اقتصادی مملکت بود، بسته بشود، بالطبع پدیدۀ بچه پررو هم که از تبعات آن بود از میان میرود. همانطور که با پیشرفت بهداشت، بیماری آبله و زخم سالک از بین رفته بود. اما طولی نکشید که فهمیدیم کور خوانده بودیم. چون دیدیم بچه پرروها، مثل بعضی انگلها که در شرایط نامناسب در لاک خود فرو میروند و بعد از مدتی رخوت و سکون، با یافتن محیط مناسب دوباره فعال میشوند، به شدت و حدّت بیشتری بروز کردند و مثل ماهی های پرورشی که از اسلاف آب آزاد خود درشتتر و پروارتر میشوند، بچه پرروهای از لاک درآمده با ابعاد تازۀ حیرت انگیزی دست به کار شدند.
این که میگویم بیشتر خبرهای ایران فریاد اکبرشیر را به یاد میآورد، هیچ مبالغه نیست. همین چند روز پیش، برای احوالپرسی از یکی از دوستان بیمار، به تهران زنگی زدم. دخترش گوشی را برداشت. صدای شکستۀ غمزدهای داشت. علت را پرسیدم. چون لحظه ای ساکت ماند، نگران شدم. ـ خدای نکرده براتان اتفاقی افتاده؟ گفت: نه، الحمدلله حال پدر بهتر است. ـ پس چی؟ چی شده، عزیزم؟ بعد ازچند لحظه سکوت، به حرف آمد. اما کلامش را هق هق گریه میبرید. گفت:
ـ ببخشید، حالم خوب نیست. از بی حیائی تلویزیون اینها. شنیدید که آن روز راهپیمایی خرداد چطور با چماق و زنجیر و گلوله مردم را زدند و گرفتند و زندانی کردند که اگر حکومت پلپوت هم بود با یک راهپیمایی آرام بیشتر از این نمیکرد. حالا تلویزیون اینها از آن فیلمی که یکی از بچه ها با تلفن همراه، از جان دادن ندا آقاسلطان برداشته و دنیایی را گریانده، کپی گرفته اند و با وقاحتی فوق تصور، با تفسیر تازهای نشان میدهند که مثلا بگویند عوامل خرابکاری در این حوادث دست داشته اند. هر کس این کثافتکاری تازه را، که بی احترامی و بی عصمتی تازه ای نسبت به خاطرۀ آن دختر بیگناه است ـ دیده، با اشک خونین تف و لعنت تازهای نثار بی حیائی مدیر تلویزیون کرده است.
زن جوان را تا آنجا که توانستم دلداری دادم. فردای حوادث روز عاشورا، دوستی از تهران زنگ زد. آن قدر برآشفته بود که جواب مرا که حالش را پرسیدم، درست نداد و در حالی که خشم و خروشش گاه کلماتش را نامفهوم میکرد، گفت مثل معمول زدند و گرفتند و کشتند. اما در حالی که خود تلویزیون دولت خبر از کشته شدن هشت نفر میداد، فقط چند ساعت بعد، سردار سرلشکر فرمانده نیروی انتظامی بیهیچ خجالتی میگوید دروغ است چون مأموران ما حتی یک گلوله شلیک نکردهاند. یک سردار دیگر آمده میگوید این شایعه که مأموران برای پراگندن اجتماع مردم، با ماشین به آنها زده اند دروغ است. ماشین خود تظاهرکنندگان بوده که افرادی را زیر گرفته و مجروح کرده است. حالا که دولت به خبرنگاران خارجی اجازه نمیدهد به تظاهرات مردم نزدیک بشوند، آیا دنیا میداند که در مملکت ما چه میگذرد؟ به این دوست آشفته خاطرم این دلداری را دادم که به جای خبرنگاران خارجی، صدها گزارش از جوانها به وسائل ارتباط جمعی دنیا میرسد و خوشبختانه دنیای امروز به خلاف گذشته به وقایع ایران بی اعتنا نیست.
چقدر دلم میخواست، چقدر آرزو داشتم که، بعد از چهل پنجاه سال، به تصادفی، اکبرشیر را میدیدم و در جواب فریاد عصیان آن روزش، من هم، از سر عصیان فریاد میزدم: ای تنگ نظر ندید بدید! تو که خیال میکردی قربانی پرروئی بزرگترین بچه پرروی روزگار شدهای، بیا قربانیهای چپ و راست بچه پرروهای پرورشی جدید را نشانت بدهم، تا تو، که امیرهوشنگ بینوا را آنطور سیلی زدی، بگوئی که این مدیر تلویزیون و این سردار سرلشکر مستحق چند سیلی هستند! اما، حقیقت این که فوراً از این تعارف ذهنی به اکبرشیر، سخت پشیمان شدم. گفتم این چه کار سبکی است که مرد بیچاره را به تماشای بچه پرروهای شاگردانه بگیر ته صف، مثل مدیر تلویزیون و سردارها، ببرم؟ بهتر است با او، به جلوئیها، و آن دختر فرانسوی، یکی از قربانیهای خارجی تظاهرات خرداد، سری بزنیم. بیا، اکبرآقا!
قضیۀ کلوتیلد ریس را حتماً از اینطرف و آنطرف شنیده ای! این دختر در دانشگاه اصفهان درس میداده، آن روزی که مردم علیه شیرین کاریهای دولت در کار انتخابات دست به تظاهرات زده بودند، مثل خیلی از خارجیها به تماشا رفته و با تلفن همراه از صحنه های تظاهرات عکس گرفته است. او را گرفته اند و به اتهام جاسوسی زندانی کرده اند. لابد در تلویزیون دیده ای که او را در میان جمعیت متهمان تظاهرات، به محاکمه کشیدند و حتماً توجه کردی که دخترک با روسری مقرراتی، به زبان فارسی که با علاقۀ شخصی یاد گرفته، با خضوع و خشوع از کاری که کرده و فکر نمیکرده جرم باشد، عذر خواست و از دادگاه عدل اسلامی طلب عفو کرد.
این را هم حتماً خبر داری که آقای محمود احمدی نژاد، رئیس جمهوری، در مصاحبه ای تلویزیونی، آزادی کلوتیلد ریس، زندانی در ایران به اتهام جاسوسی، را به آزادی علی وکیلی در زندانی در فرانسه، مشروط کرده و چون آقای نیکلا سارکوزی، رئیس جمهوری فرانسه گفته که حاضر به چنین معاوضهای نیست، روابط دو کشور تیره شده است. گذشته از عکس العمل خشم آلود محافل دانشگاهی و مطبوعاتی فرانسوی، آقای احمدی نژاد در داخل کشور هم، به خاطر پیشنهاد این معاوضه، از طرف بعضی اصلاح طلبان آخوند و کلاخوند (آخوند کلاهی) مورد ایراد و استیضاح قرار گرفته است. گفته اند اولا وقتی رئیس جمهوری به خود اجازه میدهد که یک متهم به جاسوسی را که هنوز در مرحلۀ دادرسی است، در مقابل گرفتن امتیازی از یک کشور خارجی آزاد کند که برود، در واقع برای دستگاه دادگستری اسلامی و آیت الله لاریجانی رئیس قوۀ قضائیه، فاتحۀ بی الحمد میخواند. آقای احمدی نژاد در جواب، مصالح عالیۀ کشور را پیش کشیده و اصل معاملات تهاتری مرسوم بین کشورها را عنوان کرده است. با این جواب، معترضین، بخصوص کلاخوندهای دانشگاهی قانع نشده و یادآوری کرده اند که در معاملات تهاتری، مبادلۀ اجناس مصرفی مثل قند و شکر با لبنیات یا تره بار با حبوبات مطرح است و پیشنهاد معاوضۀ دو انسان، عین دو کالای مصرفی، که دیپلماسی معروف القاعدۀ بن لادن است، از طرف رئیس یک کشور عضو سازمان ملل متحد و متعهد به کنوانسیونهای حفظ حقوق بشر، در افکار عمومی جهان، هیچ انعکاس خوبی ندارد. ثانیاً در معاملات تهاتری، ارزش معادل دو کالای مورد معاوضه باید در نظر گرفته شود، یعنی تعادل بین عوض و معوّض باید رعایت شود. در حالی که این طرف، این دختر فرانسوی متهم به عکسبرداری از تظاهرات و جاسوسی است. آن طرف، علی وکیلی راد است که بهاتهام قتل شاپور بختیار و منشی اش به زندان ابد محکوم شده است.
این اعتراضات مورد توجه پرزیدنت قرار نگرفته و بر مبادله اصرار میورزد. در حالی که همه میدانند که آقای احمدی نژاد یک فرد عادی نیست. دکتر در رشتۀ ترافیک است. از نوع دکترهای افتخاری یا خریدنی هم نیست. درس خوانده و رسالهاش با عنوان «نقش اتوبوس دوطبقه در بهبود ترافیک شهری» بهچاپ رسیده است. مشاوران حقوقی رئیس جمهوری برای ایشان استدلال کرده اند که مبادلۀ یک متهم با یک محکوم به زندان ابد، در حکم معاوضۀ یک اتوبوس دوطبقۀ دنده اتوماتیک نو با تهویۀ مطبوع، با یک تاکسی بار قراضۀ تصادفی است. آقای دکتر احمدی نژاد با اینکه تفاوت را گرفته، معهذا در پیشنهاد خود پافشاری میکند. برای درک علت این سماجت، اگر موافق باشی، سری هم به زندانی فرانسه بزنیم. موافقی، اکبرآقا؟ پس راه بیفت!
***
علی وکیلی راد و محمد آزادی، روز 6 اوت 1991، بعد از کشتن شاپور بختیار و منشی اش سروش کتیبه، با فریدون بویراحمدی ـ که در پاریس مخفی شد ـ خداحافظی کردند و خود را به سویس رساندند. آنجا طبق قرار، از هم جدا شدند که هرکدام خود را به رابطش برساند. علی وکیلی رابط خود را گم کرد و روز بعد به وسیلۀ پلیس ژنو دستگیر شد و متعاقباً به فرانسه تحویل گردید.
محاکمۀ عاملان حاضر و غایب قتل بختیار و منشی اش، روز 2 نوامبر 1994 در دادگاه جنائی پاریس شروع شد. کاردهای مطبخ، آلات قتل و کتهای خونآلود قاتلان، که هنگام فرار در بیشۀ بوانی انداخته بودند، روی میز وسط سالن قرار داشت. از متهمان حاضر و غایب مبرّزترین و گرانترین وکلای دادگستری فرانسه دفاع میکردند. سه تن وکیل، دفاع علی وکیلی راد را برعهده داشتند. دادستان دادگاه، آقای ژاک موتن، ادعانامه را با این عبارت آغاز کرد: «این جنایت حاصل توطئۀ عظیمی است که در قلب جمهوری اسلامی ایران طرحریزی شده است.» لبّ کلام او دربارۀ علی وکیلی و همدستش محمد آزادی، این بود که برنامۀ سفر این دو نفر از چند ماه قبل از واقعه تنظیم شده بود. ابتدا در ماه مه با گذرنامه به اسامی کمال حسینی و ناصر نوریان، از سفارت فرانسه در تهران تقاضای روادید ورود کردند که در تاریخ 2 ژوئیه صادر شد. بعد، سفرشان به تأخیر افتاد. دو ماه بعد با گذرنامه های جدیدی به اسامی علی وکیلی راد و محمد آزادی تقاضای روادید کردند که روز 26 ژوئیه صادر شد. روز 30 ژوئیه با استقبال فریدون بویراحمدی به پاریس وارد شدند. روز 6 اوت، سه نفری در ساعت 17 به خانۀ بختیار وارد شدند و ساعت 18 آنجا را ترک گفتند.. علی وکیلی و محمد آزادی با گذرنامه های ترکیه، به ترتیب به اسامی کوثر موسی و کیاعلی حیدر خود را به سویس رساندند. آنجا علی وکیلی نتوانست خود را به رابطش برساند و دستگیر شد. مدافعاتش واقعاً تماشایی است. میگوید من از هواخواهان بختیار بودم. وقتی روز 6 اوت سهنفری به خانۀ او رفتیم خیال میکردم آن دو نفر هم از علاقمندان او هستند. ولی وقتی آنجا کار به کشتن و سر بریدن رسید، دیگر چه میتوانستم بکنم؟
آقای علی وکیلی میخواهد ما بپذیریم که دولت جمهوری اسلامی برای دو هواخواه شاپور بختیار عازم سفر پاریس، در دو نوبت گذرنامه به اسامی مختلف صادر کرده و برای این که این هواخواهان اگر بخواهند بعد از دیدار با بختیار به قصد استراحت و رفع خستگی به سویس بروند، گذرنامه های ترک با اسامی ترک برایشان فراهم کرده است. و به هرحال میخواهد ما باور کنیم که کماندوهای مأمور ترور بختیار، یک دوستدار او را همراه خود برده اند!
علی وکیلی، با همه اینها، تا آخر مثل سدّ سکندر بر جا ماند و حرف خود را تکرار کرد. فرانسوی ها در این محاکمه، به برکت وجود این متهم، با عظمت و غلظت «رو» از نوع اختصاصی بچه پرروهای پرورشی جمهوری اسلامی، که حتی جسمانیت قابل لمسی دارد، آشنا شدند. علی وکیلی به اتکاء این رو، نه تنها از دادگاه توقع تبرئه داشت که احتمالا منتظر بود بازماندگان بختیار و سروش کتیبه به پاداش اینکه در مراسم سر بریدن دخالت مؤثری نکرده، برایش کادوئی به عنوان اوغورای سفر مراجعت، به فرودگاه ببرند.
حالا، آقای اکبرآقا، بگو ببینم، وقتی امیرهوشنگ مستحق یک سیلی بود، این نظرکردۀ پرزیدنت چندتا سیلی لازم دارد؟
ـ روزی هفتاد سیلی با دست خیس! اما رئیس جمهور این تحفه را میخواهد چه کند؟ مگر تهران قحطی بچه پرروست؟
ـ نه، اکبرآقا؛ حالا غیرت و تعصب هم مسلکی به جای خود، این آقا بیاید، کار صدتا لباس شخصی و بسیجی را برایش میکند. به این جور بچه پرروهای باتجربۀ کارکشته احتیاج دارند. امروز که از جنبش سبز این قدر ترسیده اند، مردم عادی را بی دریغ میزنند و میگیرند و میکشند. اما نمیدانند با میرحسین موسوی و مهدی کروبی، که برکشیدۀ آیت الله خمینی بوده اند چه کنند. اینها را نمیتوانند علناً طناب بیندازند. اگر گروگانگیری پرزیدنت به نتیجه برسد و او را به تهران برگردانند، مشکل حل میشود. یک شبی، سبز پوشیده، به خانۀ میرحسین موسوی میروند. یک موشکی یواشکی در خانه را به روی دو مأمور وزارت اطلاعات باز میکند. متفقاً سر میرحسین موسوی را میبرند. صبح روز بعد که خبر منتشر میشود، رفسنجانی به شیوۀ همیشگی اش در مصاحبه ای میگوید که موضوع اختلافات داخلی نهضت سبز بوده است. و همان شب علی وکیلی در تلویزیون ظاهر میشود. بعد از ابراز ندامت از فعالیت در جنبش سبز و استغفار، میگوید که در خانۀ میرحسین موسوی بوده، یک وقتی دیده که مهدی کروبی به اتفاق دو نفر وارد شدند و ناگهان به میرحسین حمله برده و بیرحمانه سر سیّد اولاد پیغمبر را بریدند. روز بعد دادستان تهران، خبر اجرای قصاص شرعی مهدی کروبی به وسیلۀ خانوادۀ میرحسین موسوی را منتشر میکند و متعاقب آن، اعلامیۀ تسلیت مقام معظم رهبری، مبنی بر ابراز تألمات قلبی از فقدان دو خدمتگزار صدیق حکومت اسلامی و تسلیت به خانواده های آنها منتشر میشود.
نمیخواهم بیشتر از این وقتت را بگیرم اکبرآقا، ولی برای اینکه بدانی بعد از انقلاب در همۀ شئون چقدر پیشرفت داشته ایم و چقدر رشد کرده ایم، به عنوان نمونه یک بچه پرروی سالخورده نشانت بدهم. حتماً متوجه شده ای که بعد از تظاهرات اخیر مردم، حکومتیها، از آخوند و کلاخوند، سخت به وحشت افتاده اند و از ترس فردای تاریکشان، از هر طرف فریاد اُقتلوا، اُقتلوا سرداده اند. ازجمله، آیت الله احمد جنتی، دبیر شورای نگهبان است، که صدایش را شنیدم، در خطبۀ نماز جمعه گفت که مردم چون از دولت، رحمت و اغماض دیده اند پررو شده اند و برای اینکه در این هیاهو، مبادا از سایرین در باب اُقتلوا، عقب بماند، خطاب به رئیس قوۀ قضائیه جیغ کشید: «آقا، برای اینها قضات انقلابی پنجاه و هفتی تعیین کن!». میدانی که قضات انقلابی پنجاه و هفتی دقیقاً یعنی خلخالی و گیلانی و ری شهری، که با محاکمات یکساعته بدون وکیل مدافع حکم اعدام میدادند و حکمشان فوراً روی بام مدرسۀ رفاه یا در زندان اوین اجرا میشد. احکامی که رسوائی تاریخی رژیم بی قانون تازه بود. اما این آقا که به کار انداختن دوبارۀ آنها را توصیه میکند، از شورای نگهبان بابت محافظت قانون حقوق میگیرد. مثل محافظ حقوق بگیر بانک است که به دزدها صلا میدهد که بیایند بانک را بزنند؛ «هرچه بگندد نمکش میزنند/ وای به وقتی که بگندد نمک». این گندیدگی به جای خود. بعد از اعدام دو محکوم حوادث انتخابات، برای اینکه فخر کند که «قضات پنجاه وهفتی» به توصیۀ او منصوب شده اند و کارشان را خوب انجام داده اند، اعدام آن دو نوجوان را علناً به مقام معظم رهبری تبریک گفت. آدمکشان روزگار یکی دو تا نبوده اند، اما فکر نمیکنم تبریک مرگ دو نوجوان، آن هم از زبان یک مدعی روحانیت، در تاریخ سابقه داشته باشد. شما، این چنین رقص شتری یک پیر مرد هفتاد و چندساله را جز به عود عارضۀ بچه پرروگری، به چه چیزی نسبت میدهی؟ و برای این سوپر بچه پررو چه تنبیهی درنظر میگیری؟ به این مؤمن چند سیلی باید زد؟
ـ والله، برای این آقا دیگر سیلی گمان نکنم کارساز باشد. پیداست زیاد سیلی خورده پوستش کلفت شده.
ـ پس چی، اکبرآقا؟ هیچ مجازاتی برایش درنظر نمیگیری؟
ـ چرا، اما اجازه بفرمائید آن را روراست عرض نکنم.
ـ خیلی خوب، ولی وقتی برمیگردی قبل از مجازات بچه پرروی پیر، خواهش میکنم برای مقام معظم رهبری که فرمان قتال و فریادهای اُقتلوا اُقتلوا، از بیت معظم او شرف صدور یافته، این پیغام را ببر! پیغام من نیست، پیغام تاریخ است. به حضورش عرض کن: در سال 1814، کار ناپلئون بناپارت، بعد از سالها جنگ و خونریزی بیحساب، به مذلت کشیده بود. ولی باز در فکر این بود که شاید بتواند به ضرب و زور، نارضائی و سرکشی مردم به جان آمده را سرکوب کند. تالیران دیپلمات معروف که مدتها، تا چند سال پیش از آن، وزیر خارجه اش بود، به نصیحت نامهای به او نوشت که با این عبارت تمام میشد: «اعلیحضرتا، آدم با سرنیزه هرکاری میتوان بکند جز اینکه رویش بنشیند.»
***
از این غمنامۀ خشونت آمیز در نوروز خجسته، خجلم.
منبع: کیهان لندن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر